خاطرات شهیدانه
روایتی جالب از سردار باقرزاده
رزمنده ای که با یک دوشکا سه شب دشمن را زمین گیر کرد و پیکرش تا کمر در پوکه فرورفته بود .
سردار باقرزاده :
یکی از روحانیون عرب اهواز ازقول یکی ازدوستانش برای من اینگونه نقل کرد: درجریان سفری که چندسال قبل وبعدازسقوط صدام ملعون به عراق داشتم،درنجف سوارتاکسی شدم.
راننده وقتی دید من یک عرب ایرانی هستم سرصحبت رابازکرد واظهارداشت: من باگفتن این ماجراء نفع دنیایی ندارم وچیزی نمی خواهم ولی احساس می کنم بایدبگویم تادین خودرا اداء کنم .
درزمان جنگ صدام ملعون برعلیه جمهوری اسلامی من دریکی ازواحدهای ارتش صدام خدمت می کردم وچون شیعه هستم تلاش می کردم طوری تیراندازی کنم تا فردی کشته نشودومعمولا تیراندازی هوایی می کردم،دریکی از پاتک های یگان ما درتنگه چذابه، بعدازاینکه واحد ماتقریبا همه یگان مقابل رو تارو مار کرد.
ناگهان با مقاوت عجیب یک آتشباردوشکا مواجه شدیم، بطوری که این آتشبارهمه یگان مارو بمدت سه روز زمینگیرکرد!
ولی بعدازسه روز سرانجام یگان ما باانبوه حجم آتش موفق شد آن دوشکا رو خاموش کند واین درحالی بود که تعدادزیادی از نیروهای عراقی دراطراف این سنگر آتشبارنفوذکرده بودندولی همه آنها ازپای درآمده بودند،سرانجام تصمیم گرفتم ازمحل شهادت این ایرانی شجاع بازدید کنم وقتی به محل رسیدم با جنازه پاسداری که شال سبزی به گردن آویخته بود مواجه شدم ومعلوم بود از سادات است،او یک تنه بمدت سه شبانه روز درحالی که پوکه های فشنگ تا کمر او رسیده بود و یک گردان رو معطل کرده وزمینگیرساخته بود ووقتی همه فشنگ هارو مصرف کردبه شهادت رسید
ازاین رو تصمیم گرفتم پیکرش رو دفن کنم،ولی بعلت حضورنیروهای عراقی امکانپذیر نبود،بعدازچندشب متوالی سرانجام درشب سوم موفق شدم بربالین جنازه شهید حاضرشوم، اماباکمال تعجب دیدم درحالی که اجسادعراقی های اطراف او بشدت متعفن بودنداما پیکراین شهید نورانی وبسیارمعطراست
با هرزحمتی بود پیکرمطهراین سیدشجاع رو که صولت حیدری درچهره اش آشکاربود را دفن کردم