شهیدانه
04 آذر 1395 توسط ساحل
بحبوههی عملیات بود. پشت سر هم گلولههای آرپیجی را جا میزد و بیوقفه شلیک میکرد.
دشمن آتش سنگینی میریخت و امان بچهها را بریده بود در حالی که ایستاده بود و آرپیجی توی دستش بود به گلولهای که نزدیک من بود اشاره کرد با تعجب گلوله را به دستش دادم و پرسیدم:«چرا حرف نمیزند؟» یکی دیگر از بچهها در حالی که اشک توی چشمانش حلقه زده بود با بغض گفت «از دیشب تا حال آنقدر آرپیجی شلیک کرده که نه گوشش میشنود و نه زبانش برای گفتن باز میشود.» دلم گرفت بغضم ترکید بقیهی گلولهها را دم دستش گذاشتم و قبل از اینکه اشک گونههایم را خیس کند از او دور شدم…