دست های مدیون ...

  • خانه 
  • شهیدانه 
  • تماس  
  • ورود 

پاسخ به شبهه

21 دی 1395 توسط ساحل

با اینکه پیامبران و امامان معصومند، پس چرا استغفار و گریه می‏کنند؟
 حجت الاسلام قرائتی:
اگر سالن بزرگی را با نور کمی روشن کردیم جز اجناس و اشیای بزرگ را نخواهیم دید.

ولی اگر همین سالن را با نور زیاد روشن کنیم حتی یک پوست تخمه و ذره کاغذ دیده خواهد شد.

 

نور افراد عادی کم است، لذا تنها گناهان بزرگ خود را می‏بینند ولی پیامبران و امامان معصوم که از نور ایمان بسیار بالایی برخوردارند حتی اگر یک لحظه از عمرشان را به اعلی درجه ممکن بهره نگیرند، دست به دعا و گریه بر می‏دارند.

 

مثال دیگر: دراز کردن پا برای کسی که درد پا دارد، نه حرام است نه مکروه.

ولی می‏بینیم که گرفتاران به درد پا به هنگام دراز کردن پا از اطرافیان خود عذر خواهی می‏کنند، زیرا برای آنان احترام قائلند که حتی از کار مباح خود شرمنده هستند. 
مثال دیگر: گاهی افرادی که در تلویزیون مشغول نقل اخبارند سرفه می‏کنند و فورا از تمام بینندگان عذر خواهی می‏کنند، با اینکه سرفه کردن گناه ندارد ولی چون خودشان را در محضر مردم می‏بینند، عذر خواهی می‏کنند.
اولیای خدا نسبت به ذات مقدس او چنان معرفت و شناختی دارند که اگر عبادات جن و انس را نیز داشته باشند، خودشان را مقصر می‏دانند

گزیده سخنان حجت الاسلام قرائتی

 1 نظر

کرامات شهدا

21 دی 1395 توسط ساحل

داستان واقعی ولی عجیب

قرار شد سه شهید گمنام را در شهرستان چترود کرمان تشییع و خاکسپاری نمایند. چترود تنها شهری است که به نام فاطمیه(علیها السّلام) مزین شده. من هم برای مراسم به آنجا سفر کردم .

تشییع شهدا قبل از ظهر باشکوه خاصی برگزار شد. عصر همان روز مراسم دیگری برای شهدا برگزار شد. موقع غروب و در حین مداحی جوانی از میان جمعیت برخاست و گفت: می خواهم مطلب مهمی را بگویم!

مردم اجازه صحبت به او نمی دادند. اما او با اصرار شروع به صحبت کرد و گفت: امروز صبح که برای مراسم تشییع می آمدم پر از تردید بودم! زمانی که زیر تابوت یکی از شهدا بودم با خودم حرف می زدم: یعنی اینها چه کسانی هستند. مشتی استخوان و…

به جای تکرار جملات مداح به شهدا می گفتم: باید چیزی نشان دهید تا من اطمینان پیدا کنم. باید کاری کنید تا تردید من از بین برود. صحبتهای درونی من تا زمان تدفین ادامه داشت.

ظهر بعد از نماز به خانه رفتم. بعد از ناهار مشغول استراحت شدم. به محض خوابیدن جوان زیبایی را دیدم که به سمت من می آمد.

بعد به من اشاره کرد و گفت: باور داشته باش!

من همان شهیدی هستم که زیر تابوت من گلایه می کردی. آمده ام بگویم امیدوار باش، باور داشته باش

آرامش خاصی پیدا کردم. خوشحال شدم. رو به شهید گفتم: شما خواسته مرا اجابت کردی. من را از تردید خارج کردی. آیا من می توانم برای شما کاری انجام دهم؟

جوان نگاه پرمحبتی کرد و گفت: آری، من هادی هستم! بچه اهواز فلکه چهارشیر کوچه… نشان به آن نشان که مرا در محلی به نام دانشجوی مفقودالاثر می شناسند!

به مادر پیرم بگو منتظر من نباش. نشانی من را به او بده.

صحبت جوان تمام شد. او را به کناری کشیدم. با او صحبت کردم. جوان پاکدلی بود. با یکی از دوستانم در بنیاد شهید خوزستان تماس گرفتم. ماجرا را تعریف کردم. ساعتی بعد ایشان تماس گرفت و گفت: پیگیری کردم. همه گفته ها صحیح است.

با هم به اهواز رفتیم. آدرس را پیدا کردیم. زنگ خانه را زدیم. پیرزن رنجوری با قد خمیده در را باز کرد. بی مقدمه گفت: از هادی من خبر آوردید!؟

راوی: آقای نظام اسلامی (مجری سیما)

منبع: کتاب شهید گمنام

 نظر دهید »

کلام مولا

21 دی 1395 توسط ساحل

 نظر دهید »

نامه ای با آب پیاز

21 دی 1395 توسط ساحل

مدتی بود در اردوگاه‌های عراق اسیر بودم که به فکرم رسید برای امام نامه بنویسم. اما عراقی‌ها متن نامه‌های ما را می‌خواندند و نامه‌نگاری با امام می‌توانست حکم اعدام مرا به همراه داشته باشد. باید طوری نامه را می‌نوشتم که عراقی‌ها نبینند یا متوجه نشوند. پیازی را از آشپزخانه به صورت مخفیانه آوردم و با آب پیاز و یک چوب کبریت شروع به نوشتن نامه کردم. متن نامه‌های این‌جوری را فقط وقتی در نور بگیرند، قابل خواندن است و به صورت عادی چیزی دیده نمی‌شود. برای این‌که احتیاط بیشتری کرده باشم نامه را با استفاده از اسم یکی از اهالی روستا که «روح الله» نام داشت، نوشتم؛ اما طوری که خانواده‌ام متوجه شوند منظورم امام است. مثلاً این‌که خدا فرزندش مصطفی را رحمت کند و احمد را برایش نگه دارد. به هر صورت نامه به دست امام رسیده بود و ایشان جوابی داده بودند که وقتی خواندم تا چند دقیقه از فرط خوشحالی، بدنم می‌لرزید؛ نوشته بودند: “من برای آزادی شما دعا می کنم و شما اسوه های صبر و استقامت هستید و امیدوارم روزی به آغوش وطن باز گردید و از نزدیک با شما دیدار کنم” و از خداوند خواسته بودند تا به اسرا صبر عنایت فرماید.

آزاده علی ابوالقاسمی
کتاب رمزمقاومت، جلد3، ص73

 نظر دهید »

شهدای دانش آموز جهرم

20 دی 1395 توسط ساحل

درس و جبهه 
 گرمای طاقت فرسای خوزستان، نیروهای گردان و به خصوص بچه‌های دسته‌ی ما را به ستوه آورده بود . چرا که اعضای این دسته همه از دانش‌آموزان کم سن و سال مدارس جهرم بودند که به جبهه اعزام شده بودند .
هوای شرجی و بسیار گرم که گاهی بالاتر از50 درجه می‌رسید و پشه‌های موجود در محل ، بچه‌های دانش آموز دسته را حسابی کلافه کرده بود و اجازه نمی‌داد که در سنگر استراخت کنند . 

از سوی دیگر آتش خمپاره‌ها و گلوله‌های مستقیم تانک‌های دشمن قوز بالا قوز بود چون نمی‌گذاشت در بیرون از سنگر هم به راحتی رفت و آمد کنند .

            

بچه‌ها بیشتر از سه چهار روز این وضعیت را تحمل نکردند . مرتب می‌خواستند از سنگر بیرون بزنند . البته حق با آنها بود . چون با آن سن و سال و شور و نوجوانی خیلی سخت بود که در طول شبانه روز فقط دو یا سه بار از سنگر بیرون بیایند و بقیه وقتشان مجبور باشند در سنگر جمعی بمانند .
همین قضیه باعث شد به فکر نوعی سرگرمی برای آنها باشم . به این امید که بتوانم مدت بیشتری آنها را در سنگر نگه دارم و از زخمی و مجروح شدن آنها با خارج شدن از سنگر جلوگیری کنم . 

به پشت خوابیده بودم و در فکر نقشه‌ای بودم . چشمم به سقف سنگر افتاد .  تیرآهن محکمی آنجا بود . به ذهنم رسید که می‌توان طناب تاب را به آن وصل کرد . به سختی طناب محکمی تهیه نمودم و تاب را به راه انداختم . 

پس از آن بچه‌ها حسابی سرگرم شدند و به نوبت در سنگر تاب بازی می‌کردند . مدتی از این ماجرا گذشت . متوجه شدم بچه‌ها جز به بازی به چیز دیگری فکر نمی‌کنند . تصمیم گرفتم که برای بازی حد و مرزی تعیین کنم . بنابراین به آنها گفتم : « تنها کسانی می‌تونن تاب بازی کنن که اول درسشون رو بخونن »

 بچه‌ها گفتند : « ممکنه یکی به عمد بگه درسم رو خوندم » گفتم : « برا جلوگیری از این کار اول درس رو می‌پرسیم در صورت پاسخ ، می‌تونین بازی کنین » به این ترتیب نه تنها آنها سرگرم شدند بلکه به این بهانه درسهایشان را هم مرور می‌کردند . در حقیقت با یک تیر دو نشان زده بودیم آنها هم ، دیگر گله و شکایتی نداشتند .

وقتی خبر تاب‌بازی به سایر نیروها رسید ؛ از دسته‌های دیگر نیز برای درس خواندن و تاب‌بازی به سنگر ما می‌آمدند
هدیه به شهدای دانش آموز مدیریت آموزش و پرورش شهرستان جهرم صلوات.
منبع : مسعود فرشیدنیا، گردان ابوذر، انتشارات مصلی .

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 24
  • 25
  • 26
  • ...
  • 27
  • ...
  • 28
  • 29
  • 30
  • ...
  • 31
  • ...
  • 32
  • 33
  • 34
  • ...
  • 69
تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

دست های مدیون ...

شهدا ! تا زنده ایم شرمنده ایم !
  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • تربیت دینی
    • تربیت کودک
  • طب سنتی
  • هنرهای دستی
  • بقیه الشهدا
  • زندگی طلبگی
  • احادیت تربیتی
  • اعمال ماه رمضان
  • نکات تفسیری
  • تصاویر بدون شرح
  • دلنوشته
  • تلنگر
  • پاسخ های ماندنی

Random photo

معرفی کتاب

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس