دست های مدیون ...

  • خانه 
  • شهیدانه 
  • تماس  
  • ورود 

مرتضی جاویدی

25 دی 1395 توسط ساحل

 

سردار جعفر اسدی در محور کناری لشکر ثارالله بی‌سیم را برمی‌دارد و به قاسم سلیمانی می‌گوید: «قاسم! قاسم! جعفر!»

جواب می‌دهد: «جعفر به گوشم!»

می‌گوید: «اشلو رو برات می‌فرستم.»

جواب می‌دهد:«هر کاری می‌کنی زودتر جعفر جان!»

به گزارش ایسنا،در عملیات کربلای 5، «حاج قاسم سلیمانی» فرمانده لشکر 41 ثارالله در محاصره‌ی دشمن گیر می‌کند. با بی‌سیم همراه با داد و فریاد به قرارگاه می‌گوید: «عراقی‌ها ما را محاصره کردن. تو چند متری‌مون هستن. بعید می‌دونم کسی از ما زنده بمونه. دیدار به قیامت!». سردار جعفر اسدی فرمانده لشکر المهدی در محور کناری لشکر ثارالله بی‌سیم را برمی‌دارد و می‌گوید: «قاسم! قاسم! جعفر!» جواب می‌دهد: «جعفر به گوشم!» می‌گوید: «اشلو رو برات می‌فرستم.»

جواب می‌دهد:«هر کاری می‌کنی زودتر جعفر جان!»

«اِشلو» کیست؟

«مرتضی جاویدی» فرمانده گردان فجر لشکر المهدی که معروف به «اشلو» بود به همراه نیروهایش خود را به پشت نهر جاسم در محدوده‌ی پنج ضلعی می‌رساند. با نیروهای عراقی درگیر می‌شود و می‌تواند محاصره‌ی آن‌ها را بشکند و دشمنان را به عقب براند و بچه‌های لشکر ثارالله از محاصره‌ی دشمن بیرون بیایند. عراقی‌ها و اشلو مرتضی جاویدی بین عراقی‌ها معروف شده بود به اشلو.

از بس که خودش را به سنگرهایشان می‌رسانده و به عربی با آنها صحبت می‌کرده و می‌گفته: «اشلونک؟» یعنی حالت چطوره؟! بعد که آنجا را ترک می‌کرده، می‌فهمیده‌اند از نیروهای ایرانی بوده و خودش را عراقی جا زده که از آن‌ها اطلاعات منطقه را بگیرد. از طرف ستاد فرماندهی جنگ عراق برای سرش جایزه گذاشته بودند. دو سه بار هم به دروغ از رادیو عراق اعلام کرده بودند مرتضی جاویدی، مشهور به اشلو، از فرماندهان مهم ارتش دشمن و از مزدوران خمینی امروز توسط دلاورمردان عرب به درک واصل شد! برای همین چیزها بود که هر فرمانده لشکری آرزو داشت فرمانده گردانی چون او داشته باشد.

مرتضی جاویدی همچنین در عملیات والفجر 2 رشادت‌های بسیاری خلق کرد و به همراه نیروهایش در محاصره‌ی دشمن مقاومت جانانه‌ای می‌کند تا به قول خودش «اُحد» تکرار نشود.

روایت سرلشکر صیادشیرای از «اشلو» «بعد از پیروزی عملیات والفجر 2 (عملیات در منطقه حاج عمران) به محضر امام (ره) رسیدیم. تعدادی از رزمندگان اسلام که در عملیات شرکت داشتند، افتخار دیدار با امام(ره) را در حسینیه جماران پیدا کردند.رزمندگان دسته‌دسته وارد حسینیه می‌شدند و هر بار لحظاتی مداحی می‌شد سپس بچه‌ها بعد از دیدار با امام (ره) جایشان را به دیگران می‌دادند. ما بین این دیدارها یکی از رزمندگان پاک و مخلص بسیجی به نام مرتضی جاویدی که بعدها در زمره پاسداران کادر رسمی قرار گرفت،از طرف فرماندهی محترم کل سپاه و اینجانب به عنوان اسوه رزمندگان به محضر امام(ره) معرفی شد. این چهره دلاور که از خطه فارس (روستایی نزدیک فسا) بود، در این عملیات در سمت فرماندهی یکی از گردان‌های تیپ 33 المهدی حماسه‌آفرین بود و حدود یک هفته در حالی که در محاصره تنگ دشمن بود راه حاج عمران به تنگ دربند را قطع کرده و زمینه پیروزی رزمندگان اسلام را فراهم کرده بود. بعد از معرفی جاویدی (که بعدها به فیض شهادت رسید) او سر و صورت و پیشانی و دست امام (ره) را بوسید و آرام در کنار فرمانده‌اش قرار گرفت. در این لحظه صحنه جالبی رخ داد و آن، این بود که امام (ره) بزرگوار با آن قامت بلند و مبارکشان خم شده و به پیشانی آن بسیجی دلاور بوسه زدند. اینجانب از دیدن این منظره، عشق و علاقه عمیق امام (ره) را به فرزندان بسیجی خود دریافتم.» صیادشیرازی در یکی از سفرهایش به شیراز، سراغ مزار مرتضی را می‌گیرد تا می‌رسد به شهر فسا و بعد روستای جلیان.همراهان صیاد می‌گویند از فاصله‌ی 50 متری مزار،از ماشین پیاده می‌شود.لباسش را مرتب می‌کند و با احترام کامل نظامی با قدم آهسته به سمت مزار شهید می‌رود و آنجا دست راست را به گوشه‌ی کلاه نظامی می‌چسباند و فاتحه می‌خواند و هرچه بچه‌های سپاه فسا که از حضورش خبردار شده بودند از او می‌خواهند ناهار را آنجا بماند، می‌گوید من در ماموریتم و فقط به احترام مردی که امام به پیشانی‌اش بوسه زد، به اینجا آمده‌ام و باید بروم.

در رابطه با زندگی این سردار شهید کتاب «تپه جاویدی و راز اشلو» منتشر شده است.

 1 نظر

مرتضی جاویدی شهیدی که امام بر پیشانی اش بوسه زد...

25 دی 1395 توسط ساحل

‍

 

*تنها شهیدی که امام خمینی (ره) بر پیشانی ایشان بوسه زد*

شهید مرتضی جاویدی معروف به(اشلو)

یاشهدا

از زبان شهید صیاد شیرازی نقل می شود که او تنها شهیدی بود ک امام خمینی (ره) خونسرد و آرام به قدری ایستاد و صبر کرد تا بوسه های شهید مرتضی تمام شد ،خواستیم مرتضی را کنار ببریم که یکدفعه متوجه شدیم که امام از مرتضی بسیجی تر است چرا که خم شد و پیشانی مرتضی را بوسید بوسه ای که اولین بار در تمام عمر دیدم. شهید جاویدی شخصیتی بودند که عراقی ها او را با نام اشلو می شناختند او یکی از بزرگترین سرداران غیوردفاع مقدس بودند و دامنه شهرت و رشادت های او تا جایی بوده که دررادیوهای عراق درباره او صحبت می شده و به دروغ اعلام می شده ک او توسط سربازان عراقی کشته شده ،جهت قوت روحیه عراقی ها زیرا بسیار از جاویدی وحشت داشتند نکته جالب درباره این شهید این بوده ک هر کس میخواسته وارد گران ایشان بشوند باید خون نامه می نوشته است. او در عملیات والفجر دو ،تپه ای ب نام (برد زرد) ک سی کیلومتر در خاک عراق بود را فتح کرد. شهیدجاویدی و گردان تحت فرماندهی او (فجر) چیزی در حدود چهار روزو چهار شب درتپه برد زرد در محاصره دشمن قرار میگیرد اما بلاخره با رشادت های فراون تپه را فتح می کنددر این عملیات چهارصد نفر شرکت می کنند ک هجده نفر از آنها در اخر باقی می مانند و زنده.  

شهید مرتضی جاویدی فرمانده گردان فجر

شهادت: 65/11/8 شلمچه کربلای 

مزار : فارس شهرستان فسا روستای جلیان..

کتاب زیبای این شهید (تپه جاویدی)و(راز اشلو )هست که بی نظیره و لذت خواندن دارد…

 نظر دهید »

شهیدانه

04 آذر 1395 توسط ساحل

#زیباترین و#احساسی ترین و#کوتاه ترین #داستان #کوتاه #دنیا :

ما سه نفر بودیم و دو عدد ماسک داشتیم ….

خاطره مشترک سه جانباز شیمیایی ….

 نظر دهید »

شهیدانه

03 آذر 1395 توسط ساحل

میثم‌، چقدر از او بد می‌گفتند. هر كس‌ كه‌ برای‌ گذراندن‌ دوره‌ آموزشی‌ به‌پادگان‌ امام‌ حسین‌(ع‌) در تهرانپارس‌ می‌رفت‌، از او بدمی‌گفت‌. بد كه‌ نه‌فحش‌ بدهد، از سختگیری‌هایش‌ می‌گفت‌ و از داد و فریادش‌. ولی‌ آخرش‌چیزهای‌ دیگر هم‌ می‌گفتند. خیلی‌ چیزها خلاف‌ حرفهای‌ اول‌ خودشان‌. كسی‌ او را به‌ اسم‌ اصلی‌ صدا نمی‌زد. یعنی‌ نمی‌دانستند. معروف‌ بود به‌میثم‌. میثم‌ چی‌؟  هیچكس‌ نمی‌دانست‌. همین‌ . شاید جرأت‌ نمی‌كردند بپرسندفامیلی‌اش‌ چیست‌. با همه‌ ترسی‌ كه‌ از او در وجودم‌ سرازیر شده‌ بود، خیلی‌ دوست‌ داشتم‌ببینمش‌. كنجكاو شده‌ بودم‌. از آن‌ كنجكاوی‌های‌ دوران‌ جوانی‌ كه‌ چه‌ بسا سرآدم‌ را به‌ باد می‌داد. ولی‌ ارزش‌ داشت‌ كه‌ سرّی‌ را بشكافی‌! و شكافتم‌. می‌گفتند چند وقت‌ دیگر عملیات‌ است‌. عملیاتی‌ اشكی‌. سخت‌ سخت‌.آنقدر سخت‌ كه‌ اشك‌ آدم‌ را در می‌آورد. كسی‌ نمی‌دانست‌ كجاست‌، ولی‌ ازفشارهایی‌ كه‌ میثم‌ می‌آورد، می‌شد فهمید عملیات‌ بعدی‌ باید خیلی‌ سخت‌باشد كه‌ او تلاش‌ داشت‌ توان‌ و استقامت‌ نیروها را بالا ببرد. و می‌برد. آخر دیدمش‌. ولی‌ از دور. شانس‌ آوردم‌ زیر دستش‌ آموزش‌ نداشتم‌. من‌كه‌ اعزام‌ مجددی‌ بودم‌ و عمراً نباید آموزش‌ می‌دیدم‌، ولی‌ زیر دست‌ او رفتن‌یك‌ هراس‌ دیگری‌ داشت‌. آن‌ روز، همه‌ نیروهای‌ اعزامی‌ را برده‌ بودند به‌ پادگان‌ امام‌ حسین‌(ع‌)؛توی‌ خیابان‌ كنار نیروها ایستاده‌ بودم‌ كه‌ یكی‌ از بچه‌ محلهایمان‌ دوان‌ دوان‌آمد و با اضطراب‌ گفت‌:  بیا حمید… حمید بیا… میثم‌… میثم‌ كه‌ می‌خواستی‌ ببینیش‌ اونجاست‌… خوشحال‌ شدم‌. هم‌ خوشحال‌ شدم‌،هم‌ ترسیدم‌. اصلاً اسمش‌ این‌جوری‌ بود. پاهایت‌ را شل‌ می‌كرد و اگر یك‌ مشت‌ پول‌ خورد توی‌ جیب‌سمت‌ چپ‌ پیراهنت‌ بود، سرو صدایش‌ همه‌ را خبر می‌كرد! دویدم‌ آنجایی‌ كه‌ او گفت‌. از دور نگاهش‌ كردم‌. جرأت‌ جلو رفتن‌ را هیچ‌كس‌ نداشت‌. می‌گفتند هنگام‌ آموزش‌ اگر كسی‌ نزدیك‌ یا مزاحم‌ شود، خیلی‌بد برخورد می‌كند. به‌ همین‌ خاطر ترسیدم‌ جلو بروم‌. اول‌ از پشت‌ سر دیدمش‌. پیراهن‌ تنش‌ نبود. مثل‌ نیروهای‌ آموزشی‌، نه‌پیراهن‌ نه‌ زیر پیراهن‌. شلواری‌ پلنگی‌ به‌ پا داشت‌ بدون‌ جوراب‌ و پوتین‌. مثل‌ نیروها، بدنش‌سرخ‌ سرخ‌ شده‌ بود. با تیر بغل‌ گوش‌ بچه‌ها می‌زد كه‌ روی‌ آسفالت‌ داغ‌ سینه‌خیز بروند. و می‌رفتند. رویش‌ را كه‌ برگرداند، جا خوردم‌. اول‌ ترسیدم‌. از این‌ ترسیدم‌ كه‌ نكندالكی‌ گیر بدهد كه‌ برای‌ چی‌ آنجا ایستاده‌ایم‌ و داریم‌ او را برّ و برّ نگاه‌ می‌كنیم‌.آن‌ وقت‌ بود كه‌ ما را هم‌ می‌خواباند زمین‌ و تا بیاییم‌ به‌ خودمان‌ بجنبیم‌ و به‌ اوحالی‌ كنیم‌ كه‌ ما اصلاً نیروی‌ آموزشی‌ نیستیم‌ ،  تا ته‌ پادگان‌ را سینه‌ خیز رفته‌بودیم‌ و لباسهای‌ نویی‌ كه‌ تحویلمان‌ داده‌ بودند، می‌شد چهل‌ تكه‌! چقدر حیف‌ شد. كاش‌ مرا می‌دید. شاید دید ولی‌ رویش‌ را برگرداندكه‌ مثلا ندیده‌ باشد. ولی‌ من‌ در همان‌ نگاه‌ اول‌ شناختمش‌. هر چند كه‌ خیلی‌شك‌ كردم‌. او واین‌ كارها؟! اصلاً به‌ او نمی‌آید این‌ كاره‌ باشد. این‌ همه‌خشونت‌ و تندی‌ در او، اصلاً باور نمی‌كردم‌. ولی‌ خودش‌ بود. خودِ خودش‌.  همه‌ جوره‌ از او می‌گفتند. هم‌ بد، هم‌ خوب‌. آنها كه‌ یكی‌ دو روز اول‌آموزش‌ بریده‌ بودند و از پادگان‌ در می‌رفتند، خیلی‌ از میثم‌ بد می‌گفتند.می‌گفتند:  نصفه‌ شب‌ میاد داخل‌ ساختمان‌ و با تیراندازی‌ و عربده‌ كشی‌، دستورمی‌دهد كه‌ به‌ شمارش‌ 3 از طبقه‌ پنجم‌ آسایشگاه‌ بدویم‌ دم‌ در. خودش‌ هم‌وامیستد بالا، در حالی‌ كه‌ تیر می‌زند و همه‌ را می‌ترساند، هُل‌ می‌دهد كه‌زودتر بدویم‌ پایین‌. وقتی‌ همه‌ رفتند پایین‌، اول‌ دستور می‌دهد كه‌ پوتینها وجورابها را درآوریم‌. بعد پیراهن‌ و زیر پیراهن‌. بعد همه‌ را به‌ دو راه‌می‌انداخت‌ طرف‌ تپه‌های‌ پشت‌ پادگان‌. تا زانو توی‌ برف‌ بودیم‌. هی‌ داد می‌زدكه‌ با بدنهای‌ لخت‌، توی‌ برفهای‌ سرد غلت‌ بزنیم‌… از این‌ دست‌ خیلی‌ برایش‌ می‌گفتند، ولی‌ آنها كه‌ در دوره‌های‌ آموزشی‌میثم‌ آبدیده‌ می‌شدند و بعدها توی‌ عملیات‌ ثمرة‌ این‌ سخت‌گیری‌ها رامی‌فهمیدند كه‌ چیزی‌ نبود جز استقامت‌، می‌گفتند:  خیلی‌ دمش‌ گرم‌ بود. هر آموزش‌ كه‌ به‌ بچه‌ها می‌داد، خودش‌ هم‌ آن‌ راانجام‌ می‌داد. سینه‌ خیز توی‌ آسفالت‌ داغ‌، غلت‌ زدن‌ توی‌ برف‌ و سرما.خلاصه‌ هر نیرو كه‌ می‌آمد چهل‌ و پنج‌ روز آموزش‌ ببیند و برود، خود میثم‌دوباره‌ با آنها تمام‌ آموزش‌های‌ سخت‌ را انجام‌ می‌داد كه‌ بچه‌ها نگویند: به‌ مادستور می‌دهد ولی‌ خودش‌ انجام‌ نمی‌دهد. شوخی‌ نبود. با هر نیروی‌ همراه‌ بود و پا به‌ پا جلو می‌رفت‌. آنهایی‌ كه‌ خیلی‌ اهل‌ عرفان‌ و نماز شب‌ بودند، می‌گفتند:  بعضی‌ وقتها نصفه‌های‌ شب‌ كه‌ بچه‌ها برای‌ نماز شب‌ بلند می‌شدند،متوجه‌ می‌شدند یك‌ نفر كه‌ كلاه‌ اوركتش‌ را كشیده‌ روی‌ صورتش‌، می‌آمدداخل‌ آسایشگاه‌ و كف‌ پوتین‌ بچه‌ها را كه‌ به‌ حال‌ آماده‌ باش‌ خوابیده‌ بودند،می‌بوسید و می‌رفت‌. گاهی‌ می‌دیدیم‌ كه‌ شبهایی‌ كه‌ آماده‌ باش‌ نیست‌، همان‌مرد كلاه‌ بر سر می‌آمد و پوتینهای‌ بچه‌ها را می‌برد و ساعتی‌ بعد واكس‌ زده‌ وتمیز می‌آورد می‌گذاشت‌ سرجایشان‌…  آنهایی‌ كه‌ تا آخرهای‌ دوره‌ می‌ماندند، با گریه‌، ماجرای‌ عجیبی‌ تعریف‌می‌كردند :  بابا این‌ دیگه‌ كیه‌؟! آخرهای‌ دوره‌ كه‌ بود، یك‌ شب‌ همه‌ را جمع‌ كرد،آرام‌ گفت‌: «حالا كه‌ به‌ لطف‌ خدا تونستید در 45 روز سخت‌ترین‌ آموزشها راطی‌ كنید كه‌ در عملیات‌ به‌ مشكل‌ برنخورید، از شما یك‌ چیز می‌خواهم‌،یعنی‌ یك‌ دستور می‌دهم‌ كه‌ هیچكس‌ حق‌ ندارد از جایش‌ تكان‌ بخورد،خودتان‌ كه‌ مرا می‌شناسید. پا از پا تكان‌ بدهید، خودتان‌ می‌دانید.» همه‌ وحشت‌ می‌كردند. یا حضرت‌ عباس‌. دیگه‌ چیكار می‌خواست‌بكند. یعنی‌ دیگه‌ چی‌ مونده‌ بود؟! شاید می‌خواست‌ نارنجك‌ بیندازد وسط‌جمع‌؟ بابا این‌ كه‌ نفس‌ ما را برید، دل‌ توی‌ دل‌ كسی‌ نبود. همه‌ آماده‌ باش‌بودند بپرند دوروبر و جانپناه‌ بگیرند. همه‌ منتظر صدای‌ فریاد میثم‌ بودیم‌ كه‌بگوید: نارنجك‌… بخیزید… ولی‌ از این‌ خبرها نشد. با تعجب‌ دیدم‌ میثم‌نیست‌. شك‌ كردیم‌. دیدم‌ نفرات‌ جلوی‌ ستون‌ دارند گریه‌ می‌كنند. صدای‌گریه‌ شان‌ بلند بود و شانه‌ هایشان‌ تكان‌ می‌خورد. یك‌ دفعه‌ دیدم‌ چیزی‌ آمدروی‌ پایم‌. جا خوردم‌. ترسیدم‌. یا خدا. این‌ چی‌ بود. كی‌ بود؟ افتاده‌ بود روی‌پاهای‌ بچه‌ها. گریه‌ می‌كرد. گریه‌ و التماس‌ كه‌ اگر اذیتی‌ و یا شدتی‌ داشته‌ او راببخشیم‌. خودش‌ بود. میثم‌، همان‌ میثم‌ كه‌ از اسمش‌ تمام‌ پادگان‌ می‌لرزید وحالا از كاری‌ كه‌ او می‌كرد، شانه‌های‌ بچه‌ها از گریه‌ می‌لرزید. پای‌ همه‌ رامی‌بوسید و خاك‌ پوتینهای‌ آنان‌ را به‌ صورت‌ خودش‌ می‌مالید و می‌گفت‌:شما رو به‌ خدا منو حلال‌ كنین‌… جبهه‌ كه‌ رفتین‌ منو دعا كنین‌… دعا كنین‌ منم‌بیام‌ اونجا…  * آن‌ روز با علی‌ رفته‌ بودیم‌ نماز جمعه‌. زمستان‌ سال‌ 1363 بود. در خیابان‌طالقانی‌، نرسیده‌ به‌ در شرقی‌ دانشگاه‌. رفتیم‌ جلو، همیشه‌ همانجامی‌نشست‌. همیشه‌ با او سلام‌ و احوالپرسی‌ داشتم‌ ولی‌ نمی‌دانستم‌ او كیست‌. كیست‌ كه‌ می‌دانستم‌. از اولین‌ روزهای‌ سال‌ 58 با هم‌ آشنا شده‌ بودیم‌.در درگیری‌های‌ جلوی‌ دانشگاه‌ با ضد انقلابیون‌ و منافقین‌. جلو كه‌ رفتیم‌ وسلام‌ و علیك‌ و روبوسی‌ كردیم‌، علی‌ كمی‌ خودش‌ را عقب‌ كشید. باورنمی‌كرد این‌ همان‌ باشد. دستش‌ را كه‌ فشردم‌، با خنده‌ گفتم‌:  مرد مومن‌ تو كه‌ پدر بچه‌هارو درمیاری‌، یه‌ ذره‌ مراعاتشون‌ رو بكن‌…همه‌ از اسمت‌ می‌ترسن‌. جا خورد. با استغفرالله‌ گفت‌:  چی‌ میگی‌ تو؟ من‌ بچه‌ها رو اذیت‌ می‌كنم‌؟ چه‌ جوری‌؟ نه‌ كه‌ انكار كند و دروغ‌ بگوید. می‌خندید و می‌گفت‌:  مطمئنی‌ كه‌ اشتباه‌ نگرفتی‌؟ من‌ رو چه‌ به‌ این‌ كارها؟ راست‌ می‌گفت . من‌ كه‌ اسم‌ آموزش‌ رو نیاوردم‌. همه‌اش‌ می‌گفتم‌ بچه‌هارا اذیت‌ می‌كنی‌ و خیلی‌ خیلی‌ بهشون‌ فشار می‌آوری‌. او هم‌ نمی‌پذیرفت‌. شك‌ كردم‌. علی‌ هی‌ در گوشم‌ می‌گفت‌:  بابا به‌ خدا خودشه‌… همینه‌ میثم‌… روبوسی‌ كردیم‌ و خندیدیم‌ و خداحافظی‌. باور نمی‌كردم‌ از آن‌ جوان‌محجوب‌، آرام‌ و سربه‌ زیر، چنین‌ كارهایی‌ هم‌ بر بیاید. هر چی‌ علی‌ قسم‌می‌خورد، من‌ شك‌ كردم‌ و نمی‌پذیرفتم‌.  * عملیات‌، كه‌ انجام‌ شد، زمزمه‌ای‌ توی‌ بچه‌ها افتاده‌ بود:  میثم‌ پرید… عجب‌، پس‌ میثم‌ هم‌ آخرش‌ شهید شد. خیلی‌ دوست‌ داشتم‌ عكسش‌ را ببینم‌. شنیده‌ بودم‌ كه‌ نمی‌گذاشتند برود جبهه‌ ، مربی‌ آموزش‌ تاكتیك‌ پادگان‌ امام‌ حسین‌(ع‌) بود و تجربیات‌ فراوانی‌داشت‌ كه‌ خیلی‌ به‌ درد نیروها می‌خورد ، ولی‌ سرانجام‌ توانسته‌ بود برودعملیات‌ و حالا شهید شده‌ بود. آن‌ هفته‌ در نماز جمعه‌ او را ندیدیم‌. جایش‌خالی‌ بود. گفتم‌ حتماً جبهه‌ است‌. ولی‌ علی‌ عكسی‌ را نشانم‌ داد كه‌ خیلی‌ جاخوردم‌. خودش‌ بود. رفیق‌ خودم‌. همان‌ كه‌ هر هفته‌ نماز جمعه‌ سلام‌ واحوالپرسی‌ می‌كردیم‌. زیر عكس‌ نوشته‌ شده‌ بود: «شهید مرتضی‌ شكوری‌ گركانی‌» (میثم‌) » حمید داودآبادی

 1 نظر

شهدا ...

08 خرداد 1395 توسط ساحل

‌ ‌ شهدا… شنیـــــدم شبــــهـاے جمعه که میشه مهـــــمون ارباب هستین با لبــــاساے خــــــــــاکیتون …. آقــــــــــا از عـــــاشورا میگــــــــــن و شما از شلمچـه…. چزابــــــــــه…. فکــــــــــه و….. ده ها جای دیگه …. میشــــــــــه منو هم یــــــــــاد کنید پیش اربــــــــــاب !!!! نوکــــــــــرے در به در و دل خستــــــــــه و گنهـــــکارم ….. آے شهــــــــــدا …. چشــــــــــم و امیــــــــــدم به لطف شماست ….. دلـــــم تنفــــــــــس هواااے خاکیــــــــــتون رو میخواد.. شلمچه ، فکه ، طلائیه میشــــــــــه امشب منو هم یاد کنید!!!! میشه !!!!! میشه امضــــــــــاے شهــــــــــادتم رو از آقـــــا بگیرین!!!! مادرم نشون نداره منم نشون نمیخوام از خدا خواستم که بشم منم شهید گمنام یا زهــــــــــرا مددے اللهم الرزقنا شهادة فی سبیلک… اللهم عجل لولیک الفرج بحق سیدتی زینب کبری ( س )

 نظر دهید »

شهید راه چمنی

07 خرداد 1395 توسط ساحل

خاطره ای از شهید راه چمنی در آخرین روزهای عمر شهید . یک شب در منطقه دیدم ابوالفضل ناراحته و انگار از بیماری رنج می بره و معلوم بود کمر درد داره . بهش که رسیدم گفتم چیه برادر ، چی شده . گفت: چیز خاصی نیست انشالله خوب میشه و گفت فقط ناراحتم از این که از رسیدگی به کارهای بچه ها و عملیات جا بمانم امیدوارم سریعتر خوب بشم. خلاصه شروع کردم به ماساژ کمرش و می دانستم این کمردرد همینطوری نیست 2 -3 ساعت قبل خوب خوب بود . خیلی باهاش کلنجار رفتم که چی شده. بالاخره قفل زبانش شکسته شد و گفت: یک مکان از خط احتیاج مبرمی به مهمات داشت که بعلت خطر زیاد کسی حاضر نشد مهمات به جلو ببره که باعث شد خودم به تنهایی چندین جعبه مهمات سنگین رو زیر تیر و ترکش به سختی ببرم همین امر، باعث کمر دردم شده. با خودم گفتم هنوزم شهید همت پیدا میشه. خودش فرمانده گردانه و جعبه مهمات می بره. (شادی ارواح مطهر شهدا و امام شهداء صلوات) (همرزم شهید)

 نظر دهید »

شهید حجت الله رحیمی

06 خرداد 1395 توسط ساحل

شهید حجت الله رحیمی

شهید حجت الله رحیمی در تاریخ 24/12/1368 در شهر باغملک دیده به جهان گشود و درسال 1379 یعنی در سن 11 سالگی به عضویت پایگاه مقاومت بسیج مسجد سیدالشهدا باغملک درآمد و فعالیت مذهبی خود را بعنوان موذن ومکبر در این مسجد شروع نمود . وی در سال 1384 به عنوان عضو فعال بسیج فعالیتهای رزمی و فرهنگی خود را گسترش داده و به عنولن مسئول فرهنگی و مسئول اطلاعات پایگاه مقاومت امام حسین با غملک منصوب گردید .

وی همچنین از سال 1380در سطح مساجد وهیئت های شهرستان مداحی می کرد ودر سال 1385 هیئت خانگی نورالائمه را با هدف گسترش فرهنگ معنوی اهل بیت عصمت و طهارت راه اندازی نمود و در طول مدت فعالیت خود توانست صدهها مراسم مذهبی را در مناطق مختلف شهرستان واستان خوزستان برگزار نماید وی که از محبیوبیت خاصی در بین جوانان شهرستان برخورد دار بود توانست جوانان زیادی را به محافل مذهبی جذب نماید که این نوع فعالیت در سطح استان بی نظیر بوده است .

همزمان با راه اندازی این هیئت از سال 1386 به عنوان خادم الشهدا به عضویت موسسه طلایه داران آفاق قم در آمد و در پایان سال به عنوان عضو هیئت استقبال کننده از کاروان های راهیان نور کشور در مناطق جنوب فعالیت مینمود . علیرغم فعالیت و داشتن روحیه بسیجی شهید حجت در زمان فعالیت در مناطق عملیاتی به عنوان خادم الشهدا با بچه های ارتش فعالیت داشته که این نگرش حاکی از روح بلند وی بوده است .

وی از ویژگی های اخلاقی- شخصیتی و معنوی خاصی برخورد دار بوده و رعایت ادب – داشتن لبخند – حفظ حرمت دوستان – گفتن یاز زهرا و یا علی در ابتدا وانتهای مکالمات تلفنی اش بجای سلام وخداحافظی – نماز اول وقت – علاقه به حضرت زهرا و اهل بیت و… زبان زد همه دوستان وی بوده است .

شهید حجت دانشجوی رشته کامپیوتردانشگاه آزاد باغملک بوده ودر سال 1390به عنوان مسئول بسیج دانشجوئی دانشگاه آزاد اسلامی باغملک منصوب گردید . مسئول سابق بسیج دانشجوئی باغملک در این خصوص می گوید بعد از مراسم تودیع ومعارفه هنگامیکه وارد اتاق بسیج شدیم حجت حکم انتصابش را روی میز گذاشت من به او گفتم حکمت رو ببر خونه گفت برادر اینها احکام دنیوی اند و بس….

شهید حجت الله رحیمی در حالیکه تنها 7 روز تا تولد 22 سالگی اش باقی مانده بود درساعت 45/7صبح مورخه 390/12/18درشهرستان خرمشهر منطقه دژ زمانیکه مشغول هدایت اتوبوس کاروان راهیان نور بسیج دانشجوئی استان لرستان به سمت یادمان عملیات والفجر 8 در منطقه اروند کنار آبادان بود در مقابل پادگان دژ بدلیل برخورد اتوبوس راهیان نور با وی دعوت حق را لبیک گفت وبه فوز عظیم شهادت نائل آمد.

وی درطول مدت زندگی از همان کودکی عاشق اسلام،اهل بیت،وشهدای دفاع مقدس بود شهید حجت الله رحیمی را می توان به حق از جوانان نسل سوم انقلاب که شیفته امام و مقام معظم رهبری بوده اند نامید.وی عاشق مقام معظم رهبری بود ودر عمل این را به اثبات رساند وی در کلیه مداحی های خود از شهدای انقلاب و جنگ تحمیلی یاد کرده و بارها در مدح مقام معظم رهبری- شهدا و امام شهیدان مدیحه سرایی نمود .

وی در فتنه سال1388با مدیحه سرائی و شعرهای خود در سطح استان خوزستان نقش فعالی در بصیرت افزائی به مردم داشت. وی همچنین در مدیحه سرائی خود به موضوع بیداری اسلامی اهتمام جدی داشته است .

شهید حجت الله رحیمی بارها آرزوی شهادت را طلب می نمود و بر این اساس در سال 1387 اتاق خود را تبدیل به حجره شهید حجت رحیمی نمود واتاق خود را با دهها عکس از شهدای جنگ تحمیلی تزئین نمود ، دست نوشته ها و مطالب نوشتاری وی حاکی از آن است که وی بارها آرزوی شهادت را طلب نموده بود وی همچنین در سال 1388 وصیت نامه عاشقانه و سراسر معنوی خود که حاکی از روح بلند وملکوتی اش بود را به رشته تحریر در آورد.

وی همچنین در خرداد ماه ۱۳۹۰ به زیارت اربابش حسین (ع) و عتبات عالیات مشرف شد.

شهید حجت در بین دوستان و نزدیکانش به شهید همت، نسل جدید معروف بودند وجالب اینکه در سالروز تشیع شهادت شهید همت در 19 اسفند تشیع وتدفین گردید .

 1 نظر

عاشقانه های شهدا

05 خرداد 1395 توسط ساحل

عاشقانہ هاے شهدا تنها آرزوےصالح… تنها یہ آرزو تو دنیا داشت و… واسہ رسیدن بهش خیلے تلاش میڪرد… قبل عقد.. بهم گفت: “حاجتے دارم ڪہ لحظہ جارے شدن خطبه… برام از خدا بخواہ…” روز عقد… با فاصلہ از هم نشستیم… اون لحظہ تموم دغدغه‌ م این بود… ڪہ با این فاصلہ… چطور بهش بگم ڪہ چہ دعایے باس براش بڪنم..؟ حتماً اونم نمیتونست با صداے بلند خواسته‌ شو بہ گوشم برسونہ… چیزے بہ جارے شدن خطبہ عقد… نموندہ بود ڪہ… خواهرش اومد و… یہ دستمال ڪاغذے تاشدہ داد دستم و گفت… “اینو داداش فرستادہ…” دستمالو ڪہ وا ڪردم… دیدم… روش برام خواستہ شو نوشتہ بود… “دعا ڪن ڪہ من شهید شم…” یادمہ قرآن دستم بود… از تہ دل دعا ڪردم ڪہ خدا… شهادتو نصیبش ڪنہ و… عاقبتش ختم بہ شهادت شہ… اما… واقعاً تصور نمیڪردم این خواستہ قلبے من… بہ این سرعت بہ اجابت برسہ… وناگهان چہ زود دیرمے_شود… من گفتہ بودم عاقبتش… ڪہ بہ حساب ذهن خودم… تا این عاقبت… سالهاے سال فرصت داشتم… فڪرشم نمیڪردم ڪہ بہ این زودیا… داشتنش… بہ آخر برسہ… ( همسرشهیدعبدالصالح زارع)

 نظر دهید »

خاطرات شهدا

03 خرداد 1395 توسط ساحل

خاطرات شهدا

تفحص در نیمه شعبان

نیمه شعبان سال۱۳۶۹ بود.

گفتیم امروز به یاد امام زمان(عج) به‌ دنبال عملیات تفحص می‌رویم اما فایده نداشت..
خیلی جست‌وجو کردیم پیش خود گفتیم یا امام زمان(عج) یعنی می‌شود بی‌نتیجه برگردیم؟!

در همین حین ۴ یا ۵ شاخه گل شقایق را دیدیم که برخلاف شقایق‌ها، که تک‌تک می‌رویند، آنها دسته‌ای روییده بودند.
گفتیم حالا که دستمان خالی است شقایق‌ها را می‌چینیم و برای بچه‌ها می‌بریم.
شقایق‌ها را کندیم.
دیدیم روی پیشانی یک شهید روئیده‌اند.
او نخستین شهیدی بود که در تفحص پیدا کردیم.

شهیدمهدی منتظرقائم

 نظر دهید »

خرمشهر در کلام شهید آوینی

03 خرداد 1395 توسط ساحل

شهید آوینی: 

خرمشهر از همان آغاز خونین شهر شده بود.

خرمشهر خونین شهر شده بود تا طلعت حقیقت از افق غربت ومظلومیت رزم آوران وبسیجیان غرقه در خون ظاهر شود ومگر آن طلعت را جز از منظر این آفاق می توان نگریست…

آنان در غربت جنگیدند و با مظلومیت به شهادت رسیدند و پیکرهایشان زیر شنی تانک های شیطان تکه تکه شد وبه آب وباد وخاک وآتش پیوست…اما راز خون آشکار شد…راز خون را جز شهدا در نمی یابند..

گردش خون در رگ های زندگی شیرین است اما ریختن آن در پای محبوب شیرین تر…

ونگو شیرین تر بگو بسیار بسیار شیرین تر

 نظر دهید »

عنایت حضرت مهدی عجل الله تعالی الشریف

03 خرداد 1395 توسط ساحل

عملیاتی که با عنایت حضرت مهدی عجل الله آغاز شد جلسه‌ای داشتیم. وقتی که از جلسه برگشتیم، شهید بروجردی به اتاق نقشه رفت و شروع به بررسی کرد. شب بود و بیرون، در تاریکی فرو رفته بود. ساعت دوی نیمه شب بود، می‌خواستیم عملیات کنیم. قرار بود اوّل پایگاه را بزنیم، بعد از آنجا عملیات را شروع کنیم. جلسه هم برای همین تشکیل شده بود. با برادران ارتشی تبادل نظر می‌کردیم و می‌خواستیم برای پایگاه محل مناسبی پیدا کنیم. بعد از مدتی گفت‌وگو هنوز به نتیجه‌ای نرسیده بودیم. باید هر چه زودتر محلّ پایگاه مشخص می‌شد، و الّا فرصت از دست می‌رفت و شاید تا مدت‌ها نمی‌توانستیم عملیات کنیم. چند روزی می‌شد که کارمان چند برابر شده بود و معمولاً تا دیروقت هم ادامه پیدا می‌کرد. خستگی داشت مرا از پای در می‌آورد. احساس سنگینی می‌کردم، پلک‌هایم سنگین شده بود و فقط به دنبال یک جا به اندازه خوابیدن می‌گشتم تا بتوانم مدتی آرامش پیدا کنم. بروجردی هنوز در اتاق نشسته بود، گوشه‌ای پیدا کردم و به خواب عمیقی فرو رفتم. قبل از نماز صبح از خواب پریدم. بروجردی آمد توی اتاق، در حالی که چهره‌اش آرامش خاصی پیدا کرده بود و از غم و ناراحتی چند ساعت پیش چیزی در آن نبود. دلم گواهی داد که خبری شده است. رو به من کرد و پرسید: نماز امام زمان (علیه السلام) را چطور می‌خوانند؟ با تعجب پرسیدم: حالا چی شده که می‌خواهی نماز امام زمان (علیه السلام) را بخوانی؟ گفت: نذر کرده‌ام و بعد لبخندی زد. گفتم: باید مفاتیح را بیاورم. مفاتیح را آوردم و از روی آن چگونگی نماز را خواندم. نماز را که خواندیم، گفت: برو هرچه زودتر بچه‌ها را خبر کن. مطمئن شدم که خبری شده وگرنه با این سرعت بچه‌ها را خبر نمی‌کرد. وقتی همه جمع شدند گفت: برادران باید پایگاه را اینجا بزنیم، همه تعجب کردند. بروجردی با اطمینان روی نقشه یک نقطه را نشان داد و گفت: باید پایگاه اینجا باشد. فرمانده سپاه سردشت هم آنجا بود. رفت طرف نقشه و نقطه‌ای را که بروجردی نشان داده بود، خوب بررسی کرد. بعد در حالی که متعجب، بود لبخندی از رضایت زد و گفت: بهترین نقطه همین جاست، درست همین جا، بهتر از اینجا نمی‌شود. بروجردی آمد توی اتاق، در حالی که چهره‌اش آرامش خاصی پیدا کرده بود و از غم و ناراحتی چند ساعت پیش چیزی در آن نبود. دلم گواهی داد که خبری شده است. رو به من کرد و پرسید: نماز امام زمان (علیه السلام) را چطور می‌خوانند؟ با تعجب پرسیدم: حالا چی شده که می‌خواهی نماز امام زمان (علیه السلام) را بخوانی؟ گفت: نذر کرده‌ام و بعد لبخندی زد همه تعجب کرده بودند. دو روز بود که از صبح تا شام بحث می‌کردیم، ولی به نتیجه نمی‌رسیدیم؛ حتی با برادران ارتشی هم جلسه‌ای گذاشته بودیم و ساعت‌ها با همدیگر اوضاع منطقه را بررسی کرده بودیم. حالا چطور در مدتی به این کوتاهی، بروجردی توانسته بود بهترین نقطه را برای پایگاه پیدا کند؟ یکی یکی آن منطقه را بررسی می‌کردیم، همه می‌گفتند: بهترین نقطه همین جاست و باید پایگاه را همین جا زد. رفتم سراغ برادر بروجردی که گوشه‌ای نشسته بود و رفته بود توی فکر. چهره‌اش خسته نشان می‌داد، کار سنگین این یکی دو روز و کم خوابی‌های این مدت خسته‌اش کرده بود. با اینکه چشم‌هایش از بی‌خوابی قرمز شده بودند ولی انگار می‌درخشیدند و شادمانی می‌کردند. پهلوی او نشستم، دلم می‌خواست هرچه زودتر بفهمم جریان از چه قرار است. گفتم: چطور شد محلی به این خوبی را پیدا کردی، الآن چند روز است که هرچه جلسه می‌گذاریم و بحث می‌کنیم به جایی نمی‌رسیم. در حالی که لبخند می‌زد گفت: راستش پیدا کردن محلّ این پایگاه کار من نبود. بعد در حالی که با نگاهی عمیق به نقشه بزرگ روی دیوار می‌نگریست ادامه داد: شب، قبل از خواب توسل جستم به وجود مقدس امام زمان (علیه السلام) و گفتم که ما دیگر کاری از دستمان برنمی‌آید و فکرمان به جایی قد نمی‌دهد، خودت کمکمان کن. بعد پلک‌هایم سنگین شد و با خودم نذر کردم که اگر این مشکل حل شود، به شکرانه نماز امام زمان (علیه السلام) بخوانم. بعد خستگی امانم نداد و همان جا روی نقشه به خواب رفتم. تازه خوابیده بودم که دیدم آقایی آمد توی اتاق. خوب صورتش را به یاد نمی‌آورم. ولی انگار مدت‌ها بود که او را می‌شناختم، انگار خیلی وقت بود که با او آشنایی داشتم. آمد و گفت که اینجا را پایگاه بزنید. اینجا محل خوبی است و با دست روی نقشه را نشان داد. به نقشه نگاه کردم و محلی را که آن آقا نشان می‌داد را به خاطر سپردم. از خواب پریدم، دیدم هیچ کس آنجا نیست. بلند شدم و آمدم نقشه را نگاه کردم، تعجب کردم، اصلاً به فکرم نرسیده بود که در این ارتفاع پایگاه بزنیم و خلاصه این‌گونه و با توسل به وجود مقدس امام زمان (علیه السلام) مشکل رزمندگان اسلام حل شد یکی از هم رزمان شهید بروجردی به نقل از کتاب امام زمان (علیه السلام) و شهدا.

 نظر دهید »

سالروز آزاد سازی خرمشهر

03 خرداد 1395 توسط ساحل

خــرمشهر .. شهــر خــون .. آزاد شـد..
تکرار نام ِ خـرمشهر .. تکرار ِ زیبایی هاست..
خرمشهر برای من ، یادآور “ شهید جهـان آرا” ست..
قــدمهای “ شهید بهروز مرادی” هنــوز در کوچه پس کوچه های خـرمشهر به جا مـانده..
و خاطـَــــره های “سید صالح موسوی” ،
هنوز شنیــدنی ست..
خرمشهر برای مــن ، پیش از آن کــه یک شهر باشد ،
یک اُفق است .. یک اُفق ِ معنــوی ..
یک “نماز” در مسجــدِ جـامعَ ش ، مرا میبرد تا آنسوی هستی..
خرمشهر را دوست دارم ، چــرا که ؛
نمـاد ِ مقاومت و پیـروزیست ، و گـُواه ِ حــرفم ،
نخلهـائیست کـه هنـوز ایستاده اند ..
با وضـــو وارد شـــوید …
هنوز کـوچه های این شهـر ، به خون ِ شهـدا مطهر است ..
آری !
بعد از آزادی خـرمشهر ،
هنوز بیابانهای رملی ِ جنـــوب ،
استخوانهای بچه های ایران را در خود دارد…
و پابرهنه های خمینی .ره. همچنان تشییع می شوند !
و مـا هنوز نفهمیـــدیم ؛ خرمشهر چگونه آزاد شد !!!
.
.
در آستانه ی فرارسیدن آزادسازی خرمشهر
یاد و خاطره ی شهــــــــدای عزیز را گرامی می داریم. .
.
روحـــــــــــــمان با یادشان شاد …
.

 نظر دهید »

شهید مرتضی زارع

02 خرداد 1395 توسط ساحل

زیباترین عروسی با دعوت اهل بیت و حضور ۲ شهید مدافع حرم در شب میلاد امام حسین (ع) … جملاتی تکان دهنده از همسر شهید مرتضی زارع همزمان با شب ولادت فرخنده حضرت اباعبدالله علیه السلام، مصادف بود با دومین سالگرد ازدواج شهید مدافع حرم مرتضی زارع.
همسر شهید زارع به همین مناسبت دست به قلم برده، حرف های دل بر قلم جاری کرده و کاغذ را متبرک به نام اباعبدالله الحسین علیه السلام…
من و همسرم قصد داشتیم تا آغاز زندگیمان را در شب میلاد بهترین سرور کائنات حضرت سیدالشهداء علیه السلام آغاز کنیم. ✍دعوتنامه را خودمان نوشتیم. آقا مرتضی با اشتیاق تمام اصرار داشت تاریخ عروسیمان شب میلاد امام حسین (ع) باشد و روز پاسدار اشتیاقش را دوچندان می کرد. کارت های عروسی را که توزیع می کردیم، جای برخی میهمانان را خالی دیدیم، شروع به نوشتن دعوتنامه کردیم برای امام علی علیه السلام، امام حسین (ع)، حضرت ابوالفضل (ع)، امام جواد، امام موسی کاظم، امام هادی و امام حسن عسگری علیهم السلام و دعوتنامه ها را به عموی آقا مرتضی که راهی کربلا بودند دادیم تا در حرم این بزرگواران بیندازند و برای حضرت مهدی (عج) هم نامه ای مخصوص نوشتیم. از چهارده معصوم عاجزانه درخواست کردیم که در عروسی ما شرکت کنند و برای این که دعوت ما را قبول کنند دعای توسل خواندیم. چند شب قبل عروسی خواب دیدم که من با لباس عروس و آقا مرتضی با لباس دامادی در حرم امام حسین (ع) هستیم و برایمان جشن گرفته اند، یک دفعه به ما گفتند که شما همیشه همسایه ما بودید و یک عمر همسایه ما خواهید ماند. خواب عجیبی بود برای آقا مرتضی که تعریف کردم بسیار خوشحال شد و گفت: خوشا به حال شما؛ من می دانم که شما شهید می شوید، من به او گفتم اما به نظرم شما شهید می شوی چون مدت کوتاهی در خوابم بودید. عروسیمان رنگ و بوی خاصی داشت، مسئول تالار به آقا مرتضی گفت: عروسی مذهبی در این تالار زیاد برگزار شده اما عروسی شما خیلی متفاوت بود.برگه هایی را که در آن احادیث و جملات بزرگان نوشته بودیم، بین مهمان ها توزیع کردیم و جالب آن که عده ای به ما گفتند آن جملات، راه زندگیمان را عوض کرد! برای ما خیلی جالب بود که تاثیر یک کلام معصوم در مکانی به نام تالار عروسی، شاید تاثیرگذارتر باشد تا روی منبر… عروسیمان متفاوت بود و شاید به خاطر حضور دو شهید بزرگوار شهیدسجادمرادی و شهیدمرتضی زارع در این جشن بود… آقا مرتضی همیشه می گفت: ازدواجم را مدیون حضرت زهرا (س) هستم و برای همیشه مدیون حضرت هستم.شاید خنده دار باشد اما احتمالا ما اولین عروس و دامادی بودیم که قبل از آن که مهمانان به تالار بیایند ما آن جا حضور داشتیم، دلمان نمی خواست مهمانان را معطل کنیم. با گل زدن به ماشین عروس، مخالف بودیم و آن را خرج اضافه می دانستیم البته یکی از همسایه ها به اصرار دوستان چند شاخه گل به ماشین عروسمان زد. در راه آرایشگاه به تالار، زندگیمان را با شنیدن کلام وحی آغاز کردیم. یادم می آید چون نزدیک اذان مغرب بود، آقا مرتضی آن قدر با سرعت رانندگی می کرد که فیلمبردار به او تذکر داد. در ماشین به من می گفت: نماز اول وقت مهم تر است تا فیلمبرداری! و وقتی وارد تالار شدیم آقا مرتضی به مهمانان گفت: برای تعجیل در فرج حضرت صلوات بفرستید. آن شب باران شدید می بارید عده ای گفتند ته دیگ خوردن های زیادی کار دستتان داد اما من مطمئن بودم که خداوند با بارش باران رحمتش به من یادآوری می کرد که همسرت سرسبد نعمت هایی است که من از روی رحمت به تو عطا کرده ام؛ چرا که صدای رحمت خدا مانند صدای پای پروانه روی گل ها بی صداست… ⭐️حدود دویست غذای اضافه، تاوان عروسی مذهبی گرفتنمان بود⭐️ عده ای نیامدند و اظهار کردند چگونگی عروسی شما قابل پیش بینی است! صبح فردای عروسی آقا مرتضی غذاهای باقیمانده را بسته بندی کرد و به خیریه داد، همان شد خیر و برکت در زندگیمان… همسر عزیزم، دومین سالگرد عروسیمان مبارک باشد. خوشا به حالت! من با تمام ظلماتم روی زمین ماندم و تو در بهشت، در جوار امام حسین (ع) با تمام برکاتش… پر بیراه نیست که لحظه جان دادن، نام مبارکش را بر زبان جاری کردی… برای همسفر جا مانده ات دعا کن…
من شنیدم سر عشاق به زانوی شماست و از آن روز سرم میل بریدن دارد

 نظر دهید »

شهید بابایی

01 خرداد 1395 توسط ساحل

خاطره از شهید عباس بابایی او هیچ وقت پپسی نمی خورد در طول مدتی که من با عباس در آمریکا هم اتاق بودم او همیشه روزانه دو وعده غذا می خورد، صبحانه و شام. هیچ وقت ندیدم که ظهرها ناهار بخورد. من فکر می کنم عباس از این عمل دو هدف را دنبال می کرد. یکی خودسازی و تزکیه نفس و دیگری صرفه جویی در مخارج و فرستادن پول برای دوستانش که بیشتر در جاهای دوردست کشور بودند. بعضی وقت ها عباس همراه با شام نوشابه می خورد، اما نه نوشابه هایی مثل پپسی و … که در آن زمان موجود بود … چند بار به او گفتم که برای من پپسی بگیرد ولی دوباره می دیدم که فانتا خرید است. یک بار به او اعتراض کردم که چرا پپسی نمی خری؟ مگر چه فرقی می کند و از نظر قیمت که با فانتا تفاوتی ندارد، آرام و متین گفت: -حالا نمی شود شما فانتا بخورید؟ گفتم : خوب عباس جان آخر برای چه؟ سرانجام با اصرار من آهسته گفت : -کارخانه پپسی متعلق به اسرائیلی هاست به همین خاطر مراجع تقلید مصرف آن را تحریم کرده اند به او خیره شدم و دانستم که او تا چه حد از شعور سیاسی بالایی برخوردار است و دردل به عمق نگرش او به مسایل ، آفرین گفتم. نکته دیگر این که همه تفریح عباس در آمریکا در سه چیز خلاصه می شد: ورزش، عکاسی و دیدن مناظر طبیعی. (خلبان آزاده تیسمار اکبر صیاد بورانی)

 نظر دهید »

هنر شهادت

01 خرداد 1395 توسط ساحل

شهيدشدن يك اتفاق نيست!!!
گلی است كه برای شكوفاشدنش بايد خون دل بخوری…
به بی دردها به بی غصه ها به عافيت طلبها شهادت نميدهند!
به آنكه يك شب بی خوابی برای اسلام نكشيده، يك روز وقتش را برای تبليغ دين نگذاشته، شهادت طلب نميگويند…
شهادت به حرف نيست قلبت را بو ميكنند اگر بوی دنيا ميدهد رهايت ميكنند…
اگر عاشق شهادتی اول بايد سرباز خوبی باشی! خوب مبارزه كنی، مجروحان شوی، اما كم نياوری…
درست مثل ياران عاشورايی حسين ابن علی(ع)، مثل زینب کبری(س) رفيق! شهادت را به تماشاچی ها نميدهند… .

 نظر دهید »

شهید محمد رضا دهقان امیری

30 اردیبهشت 1395 توسط ساحل

http://rozup.ir/view/1546799/IMG-20160517-WA0026.jpg

یا نعم الطبیب

چهره های رنگارنگ یک کوچه!! چهره اول: عصر روز چهارشنبه اوایل مهرماه سال۹۴: بدرقه تازه جوان خانواده حاج علی آقادهقان. همه جلوی در ایستادند و آخرین نگاه ها را دوختند به قدوقامت محمدرضا، به قول پدر: دلاورد خانه!!! یادم نمی رود از بالکن اتاق محمد رفتنش را به تماشا نشستم. با خوشحالی وصف ناپذیری از حیاط رد شد. درب را باز کرد و تازه متوجه نگاهم شد. لبخندی زد و دست تکان داد و رفت…. چهره دوم: ظهر روز بیست و دوم آبان ماه سال۹۴: کوچه دوازدهم شلوغ شده بود. از خانه ای صدای همهمه می آمد. برخی حجله آماده می کردند و برخی دیگر بنر و پارچه نوشته. عده ای بهت زده به جریان سریع زندگی می نگریستند و کودکی های شهید بیست ساله کوچه دوازدهم را مرور می کردند. مگر می توان باور کرد؟ خبر شهادت؟؟؟ اورا همین چند وقت پیش دیدم!!! اصلا چرا رفت؟؟ حال مادرش چطور است؟ و ورود مسئولین سپاه برای اعلام رسمی خبر شهادت محمدرضا دهقان امیری و رساندن وصیت نامه… صدای قرائت وصیت نامه به گوش رسید: و فدیناه بذبح عظیم…….. وسعت روح، بدن را به فنا می گیرد/ غیر زینب چه کسی دردسرش بیشتر است؟؟ و باز هم همان نگاه و تماشای کوچه دوازدهم از بالکن اتاق محمد. چهره سوم: صبح روز بیست و پنجم آبان ماه سال۹۴: جای سوزن انداختن نیست. کوچه دوازدهم را آب و جارو کردند. از شام، مهمان آوردند، شهید بی سر آوردند، فدایی عمه سادات آوردند. قرار است محمدرضا برای بار آخر به خانه برگردد. با پای خودش رفت و حالا با احترامی وصف نشدنی بر دستهای مردم می آید. راستی چه کسی می داند معنای این کلمه را: و د ا ع چهره چهارم: عصر روز بیست و هشتم اردیبهشت ماه سال۹۵: دل مادر، دوباره هوایی محمدرضایش شده. به صدای پسرش گوش می دهد که می خواند: من تورو دارم/ هیچی نمی خوام/ کرب و بلاته/ آخر دنیا…. خبر آوردند که قرار است هربار که از کوچه رد می شوی، محمدرضا را ببینی. کوچه دوازدهم تبدیل می شود به کوچه شهید محمدرضا دهقام امیری. به یاد می آورد که محمد با شوخی و خنده گفته بود: بعد از شهادتم کوچه دوازدهم را به نامم بزنی، بس است! حالا به تماشای کوچه می آید؟ باید بیاید و دست روی قلب ناآرام پدر و جگر سوخته مادر بگذارد و آرامشان کند. شهیدمحمدرضادهقان

منبع:

http://defenseasvatan.rozblog.com

 نظر دهید »

از ایتدا تا شهادت درباره ی شهید سید مرتضی آوینی

28 اردیبهشت 1395 توسط ساحل

سید مرتضی آوینی

 

زادروز شهریور ۱۳۲۶

شهر ری

درگذشت ۲۰ فروردین ۱۳۷۲

فکه خوزستان

ملیت ایران

تحصیلات معماری

از دانشگاه تهران

پیشه کارگردان، روزنامه‌نگار

لقب شهید آوینی، سید شهیدان اهل قلم

دین اسلام

مذهب شیعه

سید مرتضی آوینی (شهریور ۱۳۲۶ در شهر ری - ۲۰ فروردین ۱۳۷۲ در فکه) کارگردان فیلم مستند، روزنامه‌نگار حوزهٔ فرهنگی اهل ایران بود. مجموعه فیلم‌های مستند تلویزیونی او درباره جنگ ایران و عراق با نام روایت فتح شناخته‌شده‌است.

 

زندگی‌نامه

 

سید مرتضی آوینی در شهریور ۱۳۲۶ در شهر ری به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی و متوسطهٔ خود را در شهرهای زنجان، کرمان و تهران به پایان رساند. او از کودکی با هنر انس داشت. شعر می‌سرود، داستان و مقاله می‌نوشت و نقاشی می‌کرد.[۱]

 

پیش از انقلاب

آوینی در جوانی

به گفته بسیاری از آشنایان و نزدیکان آوینی، او در جوانی متحوّل شد و زندگی او در آغاز دهه ۱۳۴۰ با سال‌های انقلاب فرق بسیار داشت. گذشته او، کمتر در رسانه‌های ایران مورد بررسی قرار گرفته و برای بسیاری صحبت از گذشته او محدوده ممنوعه‌است. ابراهیم حاتمی کیا در یادداشتی در شهروند امروز می‌نویسد «آیا کسی مرتضای قبل از انقلاب را می‌شناسد. آنانی که در آن دوران با او حشرونشر داشته‌اند از مرتضای تثبیت شده بعد از شهادتش راضی‌اند؟»؛ و دخترش کوثر معتقد است برای برخی «آوینی خوب، آوینی مرده‌است.»[۲]

 

آوینی در سال ۱۳۴۴ به عنوان دانشجوی معماری وارد دانشکدهٔ هنرهای زیبای دانشگاه تهران شد. غزاله علیزاده، شهرزاد بهشتی و امیر اردلان از دوستان دوران دانشجویی او بودند.[۳]

 

او با مریم امینی (زاده ۱۳۳۶) ازدواج کرد. به گفته همسرش، آنها پیش از ازدواج آشنایی چند ساله داشتند (از پانزده‌سالگی) و با هم کتاب ردو بدل می‌کردند، و به کنسرت و سخنرانی می‌رفتند.[۴]

 

او که در آغاز خود را «کامران آوینی» معرفی می‌کرد، به اشعار فروغ فرخزاد، احمد شاملو و مهدی اخوان ثالث علاقه داشت. به ظاهر خود می‌رسید، کراوات می‌زد، و به فلسفهٔ غرب علاقه‌مند بود.[۳]

 

مسعود بهنود درباره او می‌گوید:[۵]

 

مرتضی آوینی را من از زمانی که دانشکده بود می‌شناسم… مرتضی بچهٔ تندرویی بود که در هر دوره یک حالی داشت. یک دوره زده بود به مواد مخدر و این جور چیزها. تمام بازوهایش جای سوزن بود. شب در دانشکده خوابش می‌برد، فردا صبح جسدش را از دانشکده بیرون می‌آوردند. اصولاً بچهٔ تندرویی بود. هرکار می‌کرد تا تهش می‌رفت. بعد یک دوره هیپی شد. موهایش را گذاشته بود بلند شود. مدرن شده بود. قرتی مآب شده بود. جین می‌پوشید. دست‌بند می‌بست و از این جور کارها. اما شانس یا بدشانسی که آورد این بود که سال ۵۶ زد به عرفان و ادبیات عرفانی. بقیهٔ کارها را کنار گذاشت.

 

به گفته همسرش:[۴]

 

چند سال از انقلاب گذشته بود که مرتضی سیگارش را ترک کرد. دلیلی که برای این کار ذکر کرد این بود که آقا امام زمان در همه حال ناظر بر اعمال و رفتار ما هستند؛ در این صورت من چطور می‌توانم در حضور ایشان سیگار بکشم؟ این‌گونه بود که دیگر هرگز لب به سیگار نزد.

 

آوینی بعدها با اندیشه‎های امام روح‌الله خمینی آشنا شد و در سالیان بعد به یک انقلابی بدل شد و مسیر زندگی خود را تغییر داد.[۳]

 

خودِ آوینی درباره جوانیش می‌گوید:[۶]

 

… تصور نکنید که من با زندگی به سبک و سیاق متظاهران به روشنفکری ناآشنا هستم. خیر. من از یک «راه طی شده» با شما حرف می‌زنم. من هم سال‌های سال در یکی از دانشکده‌های هنری درس خوانده‌ام. به شب‌های شعر و گالری‌های نقاشی رفته‌ام. موسیقی کلاسیک گوش داده‌ام، ساعت‌ها از وقتم را به مباحثات بیهوده دربارهٔ چیزهایی که نمی‌دانستم گذرانده‌ام. من هم سال‌ها با جلوه‌فروشی و تظاهر به دانایی بسیار زیسته‌ام، ریش پروفسوری و سبیل نیچهای گذاشته‌ام و کتاب «انسان موجود تک‌ساحتی» هربرت مارکوزه را ـ بی آنکه آن زمان خوانده باشم‌اش ـ طوری دست گرفته‌ام که دیگران جلد آن را ببینند و پیش خودشان بگویند: عجب! فلانی چه کتاب‌هایی می‌خواند، معلوم است که خیلی می‌فهمد… اما بعد خوشبختانه زندگی مرا به راهی کشانده‌است که ناچار شده‌ام رو دربایستی را نخست با خودم و سپس با دیگران کنار بگذارم و عمیقاً بپذیرم که «تظاهر به دانایی» هرگز جایگزین «دانایی» نمی‌شود، و حتی از این بالاتر دانایی نیز با تحصیل فلسفه حاصل نمی‌آید. باید در جستجوی حقیقت بود و این متاعی است که هر کس براستی طالبش باشد، آن را خواهدیافت و در نزد خویش نیز خواهدیافت… و حالا از یک راه طی شده با شما حرف می‌زنم.

 

آن گونه که خود نقل کرده است با گرایش به اندیشه‌های انقلابی و اسلامی تمام نوشته‌های پیشین خود را از بین برد.

 

پس از انقلاب

 

تصویر نقاشی شده آوینی بر روی یک دیوار مسجد در نیشابور

معماری را با علاقهٔ زیاد یادگرفت، ولی بعد از پیروزی انقلاب ایران (۱۳۵۷) بنا به ضرورت‌های انقلاب آن را کنار گذاشت و به فیلم‌سازی پرداخت.

 

از اولین کارهای او در گروه جهاد می‌توان به مجموعهٔ شش‌روز در ترکمن صحرا، سیل خوزستان و مجموعهٔ مستند خان‌گزیده‌ها اشاره کرد.

 

گروه جهاد اولین گروهی بود که بلافاصله بعد از شروع جنگ به جبهه رفت. دو نفر از اعضای گروه در همان روزهای اول جنگ در قصر شیرین اسیر شدند و نفر سوم، در حالی‌که تیر به شانه‌اش خورده بود، از حلقهٔ محاصره گریخت. پس از یک هفته که خرمشهر سقوط کرد و گروه که تازه توانسته بود شکل دوباره به خود بگیرد، راهی منطقه شد. آن‌ها در جستجوی حقیقت ماجرا به خرمشهر و آبادان رفتند که سخت در محاصره بود. تولید مجموعهٔ حقیقت این‌گونه آغاز شد.

 

کار گروه جهاد در جبههها ادامه یافت. عملیات والفجر هشت که شروع شد، گروه دیگر منسجم و منظم شده بود. همین شد که مجموعهٔ تلویزیونی روایت فتح در همان حال و هوا شکل گرفت و تا آخر جنگ هم ادامه پیدا کرد. آوینی می‌گوید «انگیزش درونی هنرمندانی که در واحد تلویزیونی جهاد سازندگی جمع آمده بودند، آن‌ها را به جبهه‌های دفاع مقدس می‌کشاند، نه وظایف و تعهدات اداری. روح کارمندی نمی‌توانست در این عرصه منشأ فعل و اثر باشد. گروه‌های فیلم‌برداری ما با همان انگیزه‌هایی که رزم‌آوران را به جبهه کشانده بود کار می‌کردند… این‌جا عرصه‌ای نبود که فقط پای تکنیک و یا هنر درمیان باشد.»

 

با پایان جنگ و در فاصلهٔ سال‌های پایان جنگ و تأسیس مؤسسهٔ روایت فتح، آوینی نوعی فعالیت هنری- مطبوعاتی را تجربه کرد. او در این دوره به سینما، هنر، فرهنگ واحد جهانی و مواجههٔ آن با مسائل مختلف فکر می‌کرد. حاصل همهٔ آن فکر کردن‌ها، تحقیق‌ها و مباحثات، نوشته‌هایی است که از او به جا مانده. تأملاتی در ماهیت سینما که در فصل‌نامهٔ فارابی به چاپ رسید و بعد مقالاتی با عناوین جذابیت در سینما، آینهٔ جادو، قاب تصویر، زبان سینما و… که از فروردین سال ۱۳۶۸ در ماهنامهٔ سوره منتشر می‌شد. مجموعهٔ این مقالات در کتاب آینهٔ جادو که جلد اول از مجموعهٔ مقالات و نقدهای سینمایی اوست جمع‌آوری شد.

 

هرچند آشنایی با سینما در طول مدت بیش از ده سال مستندسازی و تجارب او در زمینهٔ کارگردانی مستند و به‌خصوص مونتاژ باعث شد که قبل از هر چیز به سینما بپردازد، ولی فکرها و حرف‌های او بیش‌تر از این‌ها بود. او در کنار تألیف مقالات تئوریک دربارهٔ ماهیت سینما و نقد سینمای ایران و جهان، مقالات متعددی درمورد حقیقت هنر، هنر و عرفان، هنر جدید اعم از رمان، نقاشی، گرافیک، تئاتر، هنر دینی و سنتی، هنر انقلاب و… تألیف کرد که بیش‌تر آن‌ها در ماهنامهٔ سوره به چاپ رسید. طی همین دوران در خصوص مبانی سیاسی- اعتقادی نظام اسلامی و ولایت فقیه، فرهنگ انقلاب در مقابله با فرهنگ واحد جهانی و موضوعات دیگر تفکر و تحقیق کرد تا بتواند جواب‌هایی برای همهٔ سؤال‌هایی که داشت پیدا کند.

 

اواخر سال ۱۳۷۰ مؤسسه فرهنگی روایت فتح به دستور آیت‌الله سیدعلی خامنه‌ای تأسیس شد تا به کار فیلم‌سازی مستند و سینمایی دربارهٔ دفاع مقدس بپردازد و تهیهٔ مجموعهٔ روایت فتح را که بعد از پذیرش قطع‌نامه رها شده بود، ادامه دهد. آوینی و بقیهٔ گروه، سفر به مناطق جنگی را از سر گرفتند و طی مدتی کم‌تر از یک سال، کار تهیهٔ شش برنامه از مجموعهٔ ده قسمتی شهری در آسمان را به پایان رساندند و مقدمات تهیهٔ مجموعه‌های دیگری را دربارهٔ آبادان، سوسنگرد، هویزه و فکه تدارک دیدند. اگرچه مقارن با همین زمان، فعالیت‌های مطبوعاتی او نیز ادامه داشت.

 

او از منتقدان سرسخت سیاست‌های فرهنگی محمد خاتمی بود.[۷] شهری در آسمان که به واقعهٔ محاصره، سقوط و بازپس‌گیری خرمشهر می‌پرداخت، در ماه‌های آ[۸][۹] تلویزیون پخش شد، اما برنامهٔ وی برای تکمیل این مجموعه و ساختن مجموعه‌های دیگر با مرگش در اثر اصابت ترکش مین در روز بیستم فروردین ۱۳۷۲ در فکه ناتمام ماند.

 

مرگ

آوینی روز بیستم فروردین ۱۳۷۲ در منطقه فکه در حال بررسی لوکیشن فیلم مستند شهری در آسمان، بر اثر اصابت ترکش مین باقی مانده از جنگ ایران و عراق کشته شد.[۱۰]

 

فیلم‌شناسی

 

شش روز در ترکمن صحرا

سیل خوزستان

خان گزیده‌ها

حقیقت

با دکتر جهاد در بشاگرد

هفت قصه از بلوچستان

با تیپ المهدی در محور رأس البیشه

شیر مردان خدا! کرب‌وبلا در انتظار است

روایت فتح

شهری در آسمان

کتاب‌شناسی

 

آئینه جادو

توسعه و مبانی تمدن غرب

گنجینه آسمانی

یک تجربه ماندگار

فردایی دیگر

حلزون‌های خانه به دوش

رستاخیز جان

آغازی بر یک پایان

فتح خون

امام و حیات باطنی انسان

با من سخن بگو دوکوهه

مرکز آسمان

نسیم حیات

سفر به سرزمین نور

انفطار صورت (در باب مبانی نظری هنر)

وی همچنین آثار منتشر نشده‌ای در حوزهٔ ادبیات دارد.

 

جستارهای وابسته

 

رضا سلطان زاده

منابع

 

↑ Soreie Mehr - Magazines

↑ اسدزاده، محمدرضا. چه کسانی و چرا از تحول شخصیت شهیدآوینی و گذشته او می‌ترسند؟ نیمهٔ پنهان آوینی . . ماهنامهٔ سپیدهٔ دانایی، ش. شمارهٔ ۱۲ (اردیبهشت ۱۳۸۷): صفحهٔ ۷۰.

↑ ۳٫۰ ۳٫۱ ۳٫۲ ناگفته‌هایی از زندگی روشنفکری «سیدمرتضی آوینی» در دهه ۴۰. . ماهنامهٔ سپیده دانایی، ش. شماره ۱۲ (اردیبهشت ۱۳۸۷): صفحهٔ ۷۴.

↑ ۴٫۰ ۴٫۱ سرهنگی، مرتضی. تحول شخصیت شهید سید مرتضی آوینی در بیان «مریم امینی» همسر شهید. . ماهنامهٔ سپیده دانایی، ش. شماره ۱۲ (اردیبهشت ۱۳۸۷): صفحه ۷۰.

↑ وب‌گاه قاصدک

↑ من از یک راه طی شده حرف می‌زنم. . ماهنامه سپیدهٔ دانایی، ش. شماره ۱۲ (اردیبهشت ۱۳۸۷): صفحه ۸۰.

↑ سیدمرتضی‌آوینی و محمود احمدی‌نژاد به روایت یوسفعلی‌میرشکاک. . شهروند امروز، ش. شماره ۴۳ (۱ اردیبهشت ۱۳۸۷).

↑ سایت فارس نیوز http://www.farsnews.com/imgrep.php?nn=8802070764

↑ دست نوشته‌های شهید آوینی

↑ سایت تخصصی مرتضی آوینی /دفتر مقام معظم رهبری/نوشته‌ها وخاطرات شهدا/سایت علمی وپزوهشی آی آر داکhttp://irdoc.net

پیوند به بیرون

 

 مجموعه‌ای از گفتاوردهای مربوط به مرتضی آوینی در ویکی‌گفتاورد موجود است.

منبع سایت شهید آوینی

 نظر دهید »

شهید ناصر بهداشت

09 اردیبهشت 1395 توسط ساحل

 

گذری کوتاه بر زندگی عارفانه سردار شهید ناصر بهداشت

به تاريخ ۲۵ تير ماه ۱۳۴۰ در خانه ای محقر ولی پر از مهر وصفا و يکرنگی و در سيد محله قائمشهر ،کودکی ديده به جهان گشود که “ناصر” نام گرفت. او از همان کودکی در رفتارش متواضع و با وقار بيشتری نسبت به بچه های هم سن وسالش برخورد می نمود و مسائل را خوب درک می کرد و حتی در بازی های کودکانه از دروغ گريزان بود.

“ناصر"در سن شش سالگی پا به مدرسه نهاد و همواره متانت در رفتارش زبانزد اولياء مدرسه بود. از بيکاری و اتلاف وقت بيزار بود و سعی داشت در نزد آشنايان پدر،کاشی کاری و بنايی را بياموزد و مزدی را از اين بابت دريافت نموده و به افرادبی بضاعت بدهد.

ايشان زمانی که وارد دوران راهنمائی شد ،به شدت از اختلافات طبقاتی جامعه رنج ميبر د و دوست داشت هر چه دارد به بينوايان اهداءنمايد وبه بچه هايی که از نظر درسی و مالی ضعيف بودند،کمک درسی و مالی نمايد.

او پس از طی اين دوران وارد هنرستان شده در رشته راه و ساختمان مشغول به تحصيل شد و به دليل علاقه زياد به اين رشته “شاگرد ممتاز"محسوب ميشد.

ايشان در سالهای اوج مبارزه ملت مسلمان ايران با رژيم منحوس پهلوی همواره در راه اين مبارزات تلاش می نمود و يک لحظه آرام نمی نشست تا اينکه انقلاب شکوهمند اسلامی ايران به پيروزی رسيد و او که عاشق امام (ره)بود،همراه با اولين گروه به عضويت سپاه پاسداران در آمد و در صف سبز پوشان انقلاب اسلامی قرار گرفت.

نا گفته نماند که شهید همپای انقلابیون گرمابخش مبارزات در مسجد پرطپش صبوری قائمشهر بود. پس از پیروزی انقلاب نیز، با توجه به موقعیت ویژه شهرستان قائمشهر و فعالیت گروه های ضد انقلاب، شهید بهداشت یکی از عناصر اصلی مبارزه با این گروه ها بوده است. ایشان در فاصله زمانی ۶۰- ۵۹ مسئول یکی از تیم های عملیاتی در سپاه قائمشهر بود.

فعالیت در پادگان شیرگاه جز کارهای اصلی و ویژه شهید در این ایام بود. آموزش نیروهای تحت امر و آماده سازی آنها برای مقابله با گروه های معاند و همچنین اعزام به جبهه دغدغه شبانه روزی شهیدبهداشت در این سالها بود.

“سردار شهيد ناصر بهداشت"با آغاز جنگ تحميلی به مناطق عملياتی اعزام شد و در مسئوليت های مختلف با دشمن بعثی به مبارزه پرداخت و در اين راه بارها مجروح شد ، اما جراحات وارده مانع از ادامه مبارزه نشد و همچنان در خط مقدم جبهه،حضوری چشم گير داشت .

شهید نماینده منطقه۳ در مریوان بود. ايشان پس از مدتی ، بدليل نشان دادن لياقت ، شجاعت و درايت نظامی ، از سال ۱۳۶۱فرماندهی گردان حمزه سيد الشهداء لشکر ویژه ۲۵ کربلا عليه السلام را پذيرفت و عاشقانه در مسئوليت جديد با نيرو های تحت امرخويش حماسه ای بزرگی را رقم زد.

شهید همزمان با فرماندهی گردان حمزه، مسئول محور چنگوله – مهران نیز بود.

اوج دلاوری شهید در عملیات والفجر۶ با گردان حمزه به ثبت رسیده است. شهید در ۱۹ اردیبهشت ۱۳۶۴ در ارتفاعات قلاویزان در کمین دشمن به شهادت رسید و جنازه ایشان حدود ۱۰ روز مفقود بود و با تفحص همرزم و دوست دیرین شهید، سردار شهید جعفر شیرسوار، شناسایی شد.

صلوات

 1 نظر

مناسبت ها

22 اسفند 1394 توسط ساحل

 
٢٢ اسفند روز گراميداشت شهدا و سالروز شهادت سرباز رشيد اسلام شهيد سعید طوقانی ، سال ١٣٤٨ در تهران به دنیا آمد و به لحاظ اینکه پدرش مرحوم حاج اکبر علی طوقانی ، از ورزشکاران باستانی بنام تهران بود ، در سن چهار – پنج سالگی به این ورزش علاقه مند شد و به همراه پدر و برادران بزرگترش که آنان نیز از جمله ورزشکاران بودند ، در زورخانه حضور پیدا می کرد .
علاقه زیاد او به شیرینکاری در ورزش باعث شد تا در این زمینه رشد بسیاری کند . شش سالگی او مصادف بود با حضور بیش از پیشش در عرصه ورزش باستانی و در سن هفت سالگی در مراسمی با حضور مسئولین رده بالای مملکتی آن زمان - سال ١٣٥٦ – توانست تنها در عرض ٣ دقیقه ٣٠٠ دور به دور خود بچرخد و با اجرای حرکات منحصر بفرد ، بازوبند پهلوانی کشور را از آن خود سازد .
بعد از انقلاب به همراه گروهی از ورزشکاران و پهلوانان ورزش باستانی به دیدار حضرت امام (ره) رفت. و در حضور ایشان به اجرای عملیات چرخ باستانی می پردازد.
در سال ۱۳۵۸ طی حکمی توسط مرحوم پهلوان مصطفی طوسی “رئیس وقت فدراسیون ورزش های باستانی” سرپرست نوجوانان باستانی کار کشور می شود.
در بهار ١٣٦٣ به جنگ رفت سعید با حضور در پادگان دوکوهه ، به همراه شهید « عباس دائم الحضور » توانست رزمندگان را به ورزش باستانی جذب کند و با بهره گیری از کمترین امکانات ، زورخانه ای نیز در اردوگاه برپا کند که بعد از شهادت او نیز ورزش باستانی در جبهه ها از جایگاه ویژه ای برخوردار بود .
حضور در کنار رزمندگان گردان میثم لشکر 27 محمد رسول الله (صلی الله علیه و آله وسلم) درعملیات بدر در زمستان سال ١٣٦٣ ، بقدری برای او مهم بود که باوجود بیماری شدید ، از بیمارستان شهید کلانتری اندیمشک خود را به راهیان نبرد رساند و توانست به عنوان پیک و پیام رسان فرمانده در عملیات حضور پیدا کند .
شامگاه بیست و دومین روز اسفند ماه در شرق دجله ، و سعید باوجود ناراحتی جسمی ، دلیرانه و دلسوزانه مسئولیت خود را به انجام می رساند که بناگه دوستانش متوجه شدند سعید از ستون نیروها جدا شد . فرمانده گروهان که به او نزدیک شد ، متوجه شد گلوله تیربار سنگین دوشکا شکم او را دریده است و لحظه ای بعد سعید زانو بر زمین زد و به نزد برادر خود شتافت .
جنازه محمد ده سال بعد از شهادتش باز آمد و ده سال بعد از شهادت سعید نیز استخوانهای پهلوان کوچولوی کشور بر دوش دوستان و آشنایان رفت تا در ورزشگاه شهیدان طوقانی در کاشان به خاک سپرده شود . روح بلندش شاد…

 

 نظر دهید »

دانلود و معرفی کتاب خاطرات شهید برونسی (خاطرات نرم کوشک)

30 بهمن 1394 توسط ساحل


کتاب خاک های نرم کوشک منتخبی از خاطرات خانواده و همرزمان شهید عبدالحسین برونسی در مورد ویژگی‌ها و خصوصیات شهید است.

کتاب با ارائه یک زندگینامه فشرده و مختصر از شهید برونسی به نقل خاطرات اطرافیان، آشنایان و همرزمان ایشان پرداخته و هفتاد روایت کوتاه و خواندنی از ابعاد شخصیتی و زندگانی این فرمانده نقل می‌شود. هر خاطره نقل شده در مورد شهید با یک عکس از شهید همراه است.

 

http://dl.aviny.com/Album/defa-moghadas/Shakhes/bronsi/kamel/01.jpg

 نظر دهید »

زندگی نامه شهید مرتضي جاویدی

30 بهمن 1394 توسط ساحل

 

 

شهید مرتضي جاويدي در تيرماه سال ۱۳۳۷در روستاي جليان فسا دريک خانواده متدين و مذهبي ديده به جهان گشود و درحال و هواي صميمي روستا پرورش يافت . همزمان با تحصيل به کارهاي مختلفي چون دامپروري و کشاورزي مشغول گرديد تا بدينوسيله علاوه بر تأمين هزينه تحصيل به امرار معاش خانواده کمک نمايد. وي تحصيلات خود را در سال ۱۳۵۶ با مدرک ديپلم تجربي با موفقيت به پايان رساند.
شهيد جاويدي که برحسب دستور امام خميني(ره) مبني بر ترک پادگان ها از خدمت سربازي در رژيم ستم شاهي امتناع ورزيد ،پس از پيروزي انقلاب با انگيزه اي متعالي به جمع آفتابي پاسداران پيوست و به عضويت اين نهاد مردمي در آمد.
شهيد جاويدي هميشه خود را سرباز و يک بسيجي کوچک مي دانست . هرگاه از مسئوليت وي درجبهه سوال مي شد باکمال فروتني جواب مي داد : فقط يک خدمتگزارم و اينکه سرباز امام زمان هستم و بسيار خوشحالم.

 پس از شروع جنگ تحميلي به خوزستان رفت و عاشقانه در عملياهاي مختلف از جمله :فتح المبين ،بيت المقدس ،رمضان ، والفجر ۱ و ۲ و ۸ ، خيبر ، بدر و کربلاي ۴ و ۵ شرکت کرد و حماسه آفريد. شهيد جاويدي مدتها فرماندهي گردان هميشه پيروز فجر از تيپ المهدي (عجل الله تعالی ) را برعهده داشت ياران همرزم او هرگز خاطره رشادت ها و حماسه هاي شهيدمرتضي جاويدي را ازياد نخواهندبرد .
پيکر مطهر و نوراني اين سرباز سلحشور به دفعات آماج تير قرارگرفت.

شهيد جاويدي پس از عمليات والفجر ۲ به ديدار امام (ره) افتخار يافت وحضرت امام(ره) نيز او را مورد لطف و مهر قرار داده وپيشاني بلندش را بوسيد مرتضي در اين ديدار از امام خواست تا براي شهادتش دعا کند.
روح سراسر اشتياق شهيد سرانجام در هشت بهمن ۶۵ در ازدحام زخم و آتش ،قفس خاکي تن را گشود و عاشقانه بسوي ميعاد گاه ابدي به پرواز در آمد.
عمليات کربلاي ۵ يادمان پرواز اين عاشق واصل را در دل خود جاي داده است. خط شلمچه شقايق زارخون اين شهيد وصدها شهيد گلگون کفني است که عاشقانه در آسمان لاجوردي جنوب به پرواز در آمدند.

»
بخشی از وصیت نامه شهید:
«نميدانم من چکار کرده ام که شهيد نميشوم شايدقلبم سياه است. خدارحمت کند حاج محمود ستوده را ،وقتي باهم صحبت ميکرديم مي گفتيم اگر جنگ تمام شود ما زنده باشيم چکار کنيم ؟ واقعاّنمي شود زندگي کرد و به صورت خانواده هاي شهدا نگاه کرد…
و اين جاست که ما و جاماندگان از قافله نور بايد بگوييم خوشابه حال آنان که با شهادت رفتنند.»

خاطرات:
آرزوی شهادت
گرما گرم عملیات وافجر ۸ بود که در میان نخلستان فاو در راس البیشه ، مرتضی را با یکی دیگر از بچه های گردان دیدم. با دیدن لباس های خونی من ، جا خورد. فکر کرد زخمی شده ام ، اما به او اطمینان دادم که خون مجروحی است که حمل کرده ام. احوالش را گرفتم با شوق گفت :"دوست دارم از این دنیای خاکی جدا و به دوستانم شهیدم ملحق شوم.”
گفتم برادر ، خداوند شما را نگه داشته است تا همچنان به اسلام خدمت کنی.
گفت : شاید ، ولی دوستانم از من جلو زده اند و به سعادت ابدی رسیده اند و ما همچنان سردر گم در این دنیای خاکی بایستی نفس بکشیم و راه برویم و زندگی کنیم. از خداوند متعال میخواهم هر چه زودتر شهادت را نصیبم کند.
فهمیدم که دیگر مرتضی در این دنیا جایی ندارد و دیر یا زود به دوستان شهیدش ، به حاج محمود ستوده ، جلیل و حسین اسلامی و کیهان پور و دیگر شهدای لشکر میپیوندد.
عملیات کربلای ۴ من به اسارت در امدم و چندی بعد در زندان های بعثی خبر شهادت مرتضی را شنیدم ، چه روزگار سختی بود اسارت و سخت تر از آن این فکر که دیگر برادرم را نخواهم دید…

لباس عراقی
داخل کیفش یک دست لباس نظامی عراقی پر از جای ترکش و خون خشک داشت! گفتم این لباس به چه کار تو می آید؟ گفت :” من با این لباس کارهای بزرگی انجام میدهم.”
عکسی را نشانم داد که با لباس و کلاه عراقی در یک جیپ غنیمتی نشسته بود ، تعریف میکرد:"من با همین لباس ،چند بار به داخل عراقی ها رفتم و با آنها نان و ماست خوردم! با این جیپ هم با بچه ها در منطقه گشت میزنیم.این جیپ را هم از خودشان گرفتم.”
حتی از دوستانش شنیدم در همین شناسایی ها مخفیانه خود را به کربلا رسانده بود!

شهید مرتضی جاویدی در کنار شهید صیاد شیرازی

کتاب “تپه جاویدی و راز اشلو” درباره شهید جاویدی به عنوان یکی از آثار فاخر حوزه دفاع مقدس به قلم اکبر صحرایی شناخته شده است.این اثر در خصوص تنها شهیدی که امام پیشانی او را بوسیده است.
جمله معروف صیاد شیرازی درباره شهید در کتاب تپه جاویدی و راز اشلو آمده است: « در تمام دورانی که همراه رزمندگان و فرماندهان دفاع مقدس خدمت حضرت امام می رسیدم، فقط یک بار دیدم که امام رزمنده ای را در آغوش گرفت و پیشانی اش را بوسید، و آن کسی نبود جز شهید مرتضی جاویدی، یا همان اشلو معروف

 

برای مطالعه بیشتر خاطرات این شهید بزرگوار میتوانید به کتاب تپه جاویدی وراز اشلو مراجعه کنید…

 نظر دهید »
اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

دست های مدیون ...

شهدا ! تا زنده ایم شرمنده ایم !
  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • تربیت دینی
    • تربیت کودک
  • طب سنتی
  • هنرهای دستی
  • بقیه الشهدا
  • زندگی طلبگی
  • احادیت تربیتی
  • اعمال ماه رمضان
  • نکات تفسیری
  • تصاویر بدون شرح
  • دلنوشته
  • تلنگر
  • پاسخ های ماندنی

Random photo

معرفی کتاب

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس